جدول جو
جدول جو

معنی مختل کردن - جستجوی لغت در جدول جو

مختل کردن
دچاراختلال کردن، آشفته کردن، مختل ساختن، به هم ریختن، نابه سامان کردن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مختل کردن
تعطيلٌ
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به عربی
مختل کردن
Disrupt
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مختل کردن
perturber
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مختل کردن
打乱
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به چینی
مختل کردن
interrompere
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
مختل کردن
stören
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
مختل کردن
zakłócać
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
مختل کردن
нарушать
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به روسی
مختل کردن
порушувати
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مختل کردن
verstoren
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
مختل کردن
interrumpir
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
مختل کردن
विघटन करना
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به هندی
مختل کردن
破壊する
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مختل کردن
বিঘ্নিত করা
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
مختل کردن
mengganggu
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
مختل کردن
bozmak
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
مختل کردن
방해하다
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
مختل کردن
مداخلت کرنا
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به اردو
مختل کردن
ขัดขวาง
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
مختل کردن
kuvuruga
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
مختل کردن
interromper
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
مختل کردن
להפריע
تصویری از مختل کردن
تصویر مختل کردن
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بخته کردن
تصویر بخته کردن
پوست کردن، پوست کندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دخول کردن
تصویر دخول کردن
سپوختن گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
پهن کردن، بساط خود را بر چیدن، ساکت ماندن، یا تخته کردن دکان. بند کردن دکان بستن آن تعطیل کردن آن، جمع کردن بساط خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخته کردن
تصویر پخته کردن
کامل کردن با تمام رساندن، مهیا کردن کسی برای اجرای عملی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختر کردن
تصویر اختر کردن
فال زدن، تفائل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختط کردن
تصویر اختط کردن
معاشرت کردن گفتگو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخته کردن
تصویر اخته کردن
تخم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتب کردن
تصویر مرتب کردن
سامانیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منتقل کردن
تصویر منتقل کردن
ترابردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منحل کردن
تصویر منحل کردن
برچیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متصل کردن
تصویر متصل کردن
چسباندن
فرهنگ واژه فارسی سره
اختصاص دادن، ویژه گردانیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد